نمیدونم چی شده؟؟

دوست ندارم عین همیشه باکلمه ی نمیدونم جملروشروع کنم....

این خاطره ماله 26مردادشب عروسی داداشم بودومنم درانتظاردیدن نفسم....

خداروشکرهمه چیز به خوبی گذشت تاوقتی که همه جمع شدن واسه ی کادودادن به عروس....

اون لحظه من فقط بین ادما دنبال حامدم میگشتم وقتی که ماشینشون رسید دست وپاموگم کرده بودم...

میگفتم الان منومیبینه واحوال پرسی میکنه ومن بازم به ارزوم میرسم...

ولی برخلاف همیشه سرشوانداخت پایین ورفت توجمع مردونه درسته که من میون این همه زن بودم...

ولی میتونست منوببینه اون لحظه بودکه ازخودم بدم اومد یادحرف یه نفرافتادم واون وسط داشت بغضم میترکید...

یه نفربهم گفت:حامدکه بهت محل سگم نمیده واسه چی ازت خوشش میاد...

اون لحظه تواون شلوغی فقط من بودم وجایی که عطرنفس های حامدبودو خدا وناامیدی....

 

 



نظرات شما عزیزان:

•●♥ɲɪʅơƒʌɾ♥●•٠
ساعت17:18---5 شهريور 1393


تو...

هنوز نمیدانی قیمت ابراز عشق بیشتر از حفظ غرور است

هنوز نمیدانی دوست داشتن و عشق حرمت دارد ...

عشق وقتي زيباست که از دل تو بر زبانت جاری شود...

حتی اگر جواب رد بشنوی حتي اگر به نفع تو تمام نشودتو به حرمت " احساس ِخودت "بگذار بداند...

شاید او هم سَر کُرنش فرود آوردنزد احساس پاک تو...

چه میدانی !شايد او عاشق تر بود...
منتظرتم


mahdi
ساعت16:35---5 شهريور 1393
از خداشم باش ک اجی منو دوس داشه باش و بخاد

رزا
ساعت7:21---30 مرداد 1393
سلام عزیزم
خوشحال شدم به وبلاگم سر زدی
وبلاگ فوق العده ای داری
موفق باشی


SHAHAB
ساعت23:58---29 مرداد 1393
سلام دوست من مرسی که به وبم امدی. وبلاگت خیلی زیباست مطالبتو خوندم عالی بودن. میخوام باهم لینک کنیم. من لینکت میکنم و منتظرم لینکم کنی.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 29 مرداد 1393 ا 10:45 نويسنده : نیلوفر ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.