دوست ندارم عین همیشه باکلمه ی نمیدونم جملروشروع کنم....
این خاطره ماله 26مردادشب عروسی داداشم بودومنم درانتظاردیدن نفسم....
خداروشکرهمه چیز به خوبی گذشت تاوقتی که همه جمع شدن واسه ی کادودادن به عروس....
اون لحظه من فقط بین ادما دنبال حامدم میگشتم وقتی که ماشینشون رسید دست وپاموگم کرده بودم...
میگفتم الان منومیبینه واحوال پرسی میکنه ومن بازم به ارزوم میرسم...
ولی برخلاف همیشه سرشوانداخت پایین ورفت توجمع مردونه درسته که من میون این همه زن بودم...
ولی میتونست منوببینه اون لحظه بودکه ازخودم بدم اومد یادحرف یه نفرافتادم واون وسط داشت بغضم میترکید...
یه نفربهم گفت:حامدکه بهت محل سگم نمیده واسه چی ازت خوشش میاد...
اون لحظه تواون شلوغی فقط من بودم وجایی که عطرنفس های حامدبودو خدا وناامیدی....
نظرات شما عزیزان:
تو...
هنوز نمیدانی قیمت ابراز عشق بیشتر از حفظ غرور است
هنوز نمیدانی دوست داشتن و عشق حرمت دارد ...
عشق وقتي زيباست که از دل تو بر زبانت جاری شود...
حتی اگر جواب رد بشنوی حتي اگر به نفع تو تمام نشودتو به حرمت " احساس ِخودت "بگذار بداند...
شاید او هم سَر کُرنش فرود آوردنزد احساس پاک تو...
چه میدانی !شايد او عاشق تر بود...
منتظرتم

.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
خوشحال شدم به وبلاگم سر زدی
وبلاگ فوق العده ای داری
موفق باشی
.gif)